Monday, April 26, 2010

جان عاشق

گر جان عاشق دم زند آتش در اين عالم زند

وين عالم بي‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

عالم همه دريا شود دريا ز هيبت لا شود

آدم نماند و آدمي گر خويش با آدم زند

دودي برآيد از فلك ني خلق ماند ني ملك

زان دود ناگه آتشي بر گنبد اعظم زند

بشكافد آن دم آسمان ني كون ماند ني مكان

شوري درافتد در جهان، وين سور بر ماتم زند

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد

گه موج درياي عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشيد افتد در كمي از نور جان آدمي

كم پرس از نامحرمان آن جا كه محرم كم زند

مريخ بگرارد نري دفتر بسوزد مشتري

مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل

زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند

ني قوس ماند ني قزح ني باده ماند ني قدح

ني عيش ماند ني فرح ني زخم بر مرهم زند

ني آب نقاشي كند ني باد فراشي كند

ني باغ خوش باشي كند ني ابر نيسان نم زند

ني درد ماند ني دوا ني خصم ماند ني گوا

ني ناي ماند ني نوا ني چنگ زير و بم زند

اسباب در باقي شود ساقي به خود ساقي شود

جان ربي الاعلي گود دل ربي الاعلم زند

برجه كه نقاش ازل بار دوم شد در عمل

تا نقش‌هاي بي‌بدل بر كسوه معلم زند

حق آتشي افروخته تا هر چه ناحق سوخته

آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

خورشيد حق دل شرق او شرقي كه هر دم برق او

بر پوره ادهم جهد بر عيسي مريم زند


دل

دل ز نابینایی خود مـــــــــیکشد بار جــسد

تــا گره در سینه دارد دانه خاکش بر سر است

بر خود از غفلت بهشتی را جهنم کرده ایم

گر دل از شرم معاصی آب گــــردد کوثــر است

عرض ما و من چه دازد جزبروی هم زد ن

موج این دریــــا شکست شیشه یکدیــگر است

عافیت از عالـــم امــکان نـباید خـــواستن

خانـــــه زنجیر سامانش همین شورو شر است

سعی عــاشق رابـجهــد مردم دنـیا مسنـج

وجد طفلان دیگرست و رقص بسمل دیگر است

از حـیا مـــگذر کـه در ناموسگاه اعتـبـــار

شرم مردان را وقار است و زنان را زیور است

عـاقبت شام جـوانی صبــع پـیری مــیشود

ابتدای هر چــه دود است انتهـــــا خاکستر است

زیـنت ظاهــر بود نقصان روشن گوهـران

تیرگــــی دارد بدل تا شمـــع را گل بــر سر است

نیست یکصاحب نفس کزوی دلی روشن شود

ایــن زمــــــــان تاثیر اگر دارد دم آهنــــگر است

تابع همچون خودی بودن ز بیناییست دور

در حقیقت کهنه کور است آنکه گفتی نوکر است

بی تکلف کسب هوشی کن که در دیوان راز

انــــدکی فــــــهمیدن از بسیار گفتن خوشتر است

بیدل از معنی طرازی بر کمال خود مـــلاف

گرد ساحــــــل باش این موج از محیط دیگراست

بیدل

Sunday, April 25, 2010

صبا


صبا به تهنيت پير مي فروش آمد
كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش
كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فكر تفرقه بازآي تا شوي مجموع
به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد
چه گوش كرد كه با ده زبان خموش آمد
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد
ز خانقاه به ميخانه مي‌رود حافظ
مگر ز مستي زهد ريا به هوش آمد