Monday, April 26, 2010

دل

دل ز نابینایی خود مـــــــــیکشد بار جــسد

تــا گره در سینه دارد دانه خاکش بر سر است

بر خود از غفلت بهشتی را جهنم کرده ایم

گر دل از شرم معاصی آب گــــردد کوثــر است

عرض ما و من چه دازد جزبروی هم زد ن

موج این دریــــا شکست شیشه یکدیــگر است

عافیت از عالـــم امــکان نـباید خـــواستن

خانـــــه زنجیر سامانش همین شورو شر است

سعی عــاشق رابـجهــد مردم دنـیا مسنـج

وجد طفلان دیگرست و رقص بسمل دیگر است

از حـیا مـــگذر کـه در ناموسگاه اعتـبـــار

شرم مردان را وقار است و زنان را زیور است

عـاقبت شام جـوانی صبــع پـیری مــیشود

ابتدای هر چــه دود است انتهـــــا خاکستر است

زیـنت ظاهــر بود نقصان روشن گوهـران

تیرگــــی دارد بدل تا شمـــع را گل بــر سر است

نیست یکصاحب نفس کزوی دلی روشن شود

ایــن زمــــــــان تاثیر اگر دارد دم آهنــــگر است

تابع همچون خودی بودن ز بیناییست دور

در حقیقت کهنه کور است آنکه گفتی نوکر است

بی تکلف کسب هوشی کن که در دیوان راز

انــــدکی فــــــهمیدن از بسیار گفتن خوشتر است

بیدل از معنی طرازی بر کمال خود مـــلاف

گرد ساحــــــل باش این موج از محیط دیگراست

بیدل