آیینه بر خاک زد صنع یکتا

تا وانمودند کیفیت ما
بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم

خود را به هر رنگ‌کردیم رسوا
در پرده پختیم سودای خامی

چندان‌که خندید آیینه بر ما
از عالم فاش بی‌پرده گشتیم

پنهان نبودن‌، کردیم پیدا
ما و رعونت‌، افسانهٔ کیست

ناز پری بست‌گردن به مینا
آیینه‌واریم محروم عبرت

دادند ما را چشمی‌که مگشا
درهای فرد‌وس وا بود امروز

از بی‌دماغی گفتیم فردا
گو‌هر گره‌بست از بی‌نیازی

دستی‌که شستیم از آب دریا
گرجیب ناموس تنگت نگیرد

در چین د‌امن خفته‌ست صحرا
حیرت‌طرازیست نیرنگ‌سازی است

تمثال اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از ساز وحدت

همچون خیالات از شخص تنها
وهم‌تعلق برخود مچینید

صحرانشین‌اند این خانمانها
موجود نامی است باقی توهم

از عالم خضر رو تا مسیحا
زین یأس منزل ما را چه حاصل

همخانه بیدل همسایه عنقا


اگر به‌گلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما

ز پیکرسر وموج خجلت‌شود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبول‌کیفیت نگاهی

تپدزمستی‌به روی‌آیینه‌نقش جوهرچوموج صهبا
نخواند طفل جنون مزاجم خطی زپست وبلند هستی

شوم فلاطون ملک‌!دانش اگر شناسم سر ازکف پا
به هیچ صورت زدورگردون نصیب مانیست سربلندی

زبعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
نه شام ما را سحرنویدی نه صبح ما راگل سفیدی

چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بی‌تأمل‌گذشتی آخر به صد تغافل

اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این‌گلستان

نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
به‌اولین جلوه‌ات ز دلها رمیده صبر وگداخت طاقت

کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا
به دورپیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف می فروشی

نفس به رنگ‌کمند پیچد زموج می درگلوی مینا
به‌بوی ریحان مشکبارت به‌خویش پیچیده‌ام چوسنبل

ز هررگ برگ‌گل ندارم چو طایررنگ رشته برپا
به هرکجا ناز سر برآرد نیاز هم پای‌کم ندارد

توو خرامی و صد تغافل‌، من و نگاهی و صد تمنا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی

به معجز حسن‌گشت آخر رک زمرد ز لعل پیدا



او سپهر و من‌کف خاک اوکجا و من‌کجا

داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز راگر در جناب بی‌نیازیها رهی‌ست

اینقدرها بس‌که تاکویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز

بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینه‌ها
هرکه را الفت شهید چشم مخمورت‌کند

نشئه انگیزد زخاکش‌گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض

رنگ تمثالی مگر آیینه‌گردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر

آنقدر خاکسترکایینه‌ای گیرد جلا
زندگی‌محمل‌کش وهم دوعالم آرزوست

می‌تپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا
آرزو خون‌گشتهٔ نیرنگ وضع نازکیست

غمزه درد دور باش و جلوه می‌گوید بیا
هرچه‌می‌بینم تپش‌آمادهٔ صد جستجوست

زبن بیابان نقش پا هم نیست بی‌آوازپا
قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود

سرو راخجلت مگر درسایه‌اش داردبه پا
هرنفس صد رنگ می‌گیرد عنان جلوه‌اش

تاکند شوخی عرق آیینه می‌ریزد حیا
بال وپر برهم زدن بیدل‌کف‌افسوس بود

خاک نومیدی به فرق سعی‌های نارسا




کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا

که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
ساقی‌امشب‌چه‌جنون ریخت‌به‌پیمانهٔ هوش

که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا
محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد

هست حیرانی عاشق لب‌گویا،‌گویا
داغ معماری اشکم‌که به یک لغزیدن

عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا
دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است

گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا
نذر آوارگی شوق هوایت دارم

مشت خاکی‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا
دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب

ای سرموی توسرکوب ختنها تنها
دور انسان به میان دو قدح مشترک است

تا چه اقبال‌کند جام لدن یا دنیا
تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست

نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها
یدل این نقد به تاراج غم نسیه مده

کار امروزکن امروز، ز فردا،




صد شکر که عمر در غم یار گذشت
در فکر و خیال وصل دلدار گذشت
زحمت مکش ای طبیب لقمان فطرت
در چاره من که کارم از کار گذشت