دلم گرفته ز غربت، دعا کنید که من
بهار گاه دگر، در دیار خود باشم
به ملک غیر اگر آسمان شوم، هیچم
« روم به شهر خود و شهریار خود باشم »
ای خانهء ویرانه، برابر ننمایم
با خاک تو، با خشت تو، کاخ دگران را
من در اینجا، دل من در کوچه های کابل است
بر زبانم نام او، بر لب، نوای کا بل است
جامه ئ نیلی به تن دارد، درخت سوگوار
سال و ماه و هفته ها، روز عزای کابل است
سرد است و بی ستاره، سراسر جهان ما
یک شب ستاره خیز نشد، آسمان ما
این باغ سال هاست ندارد گل و گیاه
بیگانه با بهار، همه بوستان ما