Friday, May 21, 2010

وفاي شمع


مرگ خود مي‌بينم و رويت نمي بينم هنوز


مردم از درد و نمي آيي به بالينم هنوز


شمع را نازم که مي گريد به بالينم هنوز


بر لب آمد جان و رفتند آشنايان از سرم


عم نمي گردد جدا از جان مسکينم هنوز


آرزو مرد و جواني رفت و عشق از دل گريخت


گل بدامن ميفشاند اشک خونينم هنوز


روزگاري پا کشيد آن تازه گل از دامنم


در هوايش چون نسيم از پاي ننشينم هنوز


گر چه سر تا پاي من مشت غباري بيش نيست


صبحدم خنديد و من در خواب نوشينم هنوز


سيمگون شد موي و غفلت همچنان بر جاي ماند


طفلم و نگشوده چشم مصلحت بينم هنوز


خصم را از ساده لوحي دوست پندارم رهي