Friday, May 21, 2010

دل من


دل من ز تابناکي به شراب ناب ماند

نکند سياهکاري که به آفتاب ماند

نه ز پاي مي نشيند نه قرار مي پذيرد

دل آتشين من بين که به موج آب ماند

ز شب سيه چه نالم؟ که فروغ صبح رويت

به سپيده سحرگاه و به ماهتاب ماند

نفس حيات بخش به هواي باندادي

لب مستي آفرينت به شراب ناب ماند

نه عجب اگر به عالم اثري نماند از ما

که بر آسمان نه بيني اثر از شهاب ماند

رهي از اميد باطل ره آرزو چه پويي؟

که سراب زندگاني به خيال و خواب ماند