Saturday, May 8, 2010

اي يوسف


اي يوسف آخر سوي اين يعقوب نابينا بيا
اي عيسي پنهان شده بر طارم مينا بيا
از هجر روزم قير شد دل چون كمان بد تير شد
يعقوب مسكين پير شد اي يوسف برنا بيا
اي موسي عمران كه در سينه چه سيناهاستت
گاوي خدايي مي‌كند از سينه سينا بيا
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم اي جان باپهنا بيا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طره‌اي اندرهمت اي سر ارسلنا بيا
خورشيد پيشت چون شفق اي برده از شاهان سبق
اي ديده بينا به حق وي سينه دانا بيا
اي جان تو و جان‌ها چو تن بي‌جان چه ارزد خود بدن
دل داده‌ام دير است من تا جان دهم جانا بيا
تا برده‌اي دل را گرو شد كشت جانم در درو
اول تو اي دردا برو و آخر تو درمانا بيا
اي تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام
اندر دل بيچاره‌ام چون غير تو شد لا بيا
نشناختم قدر تو من تا چرخ مي‌گويد ز فن
دي بر دلش تيري بزن دي بر سرش خارا بيا
اي قاب قوس مرتبت وان دولت بامكرمت
كس نيست شاها محرمت در قرب او ادني بيا
اي خسرو مه وش بيا اي خوشتر از صد خوش بيا
اي آب و اي آتش بيا اي در و اي دريا بيا
مخدوم جانم شمس دين از جاهت اي روح الامين
تبريز چون عرش مكين از مسجد اقصي بيا